۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

نامه ای به معلم و مربی ام که به پای من سوخت تا به من انسانیت بیاموزد


معلمم سلام...
درودی عاشقانه به تو که عاشقانه به پای من سوختی.....
دستانت پینه بسته ات بوسه گاه عاشقانه من است و عبادت من بوسه زدن بر دستان تو است.
سالهاست که به من یاد دادی، تمامی بهترین لحظات عمر خودت را برای یاد دادن به من سوزاندی..
چگونه می توانم تمامی این لحظات را برایت جبران کنم.؟ چگونه ذره ای از این رسالت بزرگ را جبران کنم؟ چگونه؟
تو به من آموختی ایثار و فداکاری را وقتی که از عمر با ارزشت گذشتی. به من آموختی صبر و بردباری را، وقتی که تو با جهل من صبر کردی. به من آموختی عشق را، وقتی که تو عاشقانه در کنار من بودی و عشق را به من تزریق کردی. به من آموختی وجدان و انسانیت را؛ به من آموختی چگونه زیستن را؛ و به من آموختی، چیزی را که هیچ کس توان یاد دادن آن را به من نداشت.
اشکهایم بر گونه هایم جاریست وقتی که این نامه را می نویسم، به خاطر آنکه احساس شرمندگی پیش تو می کنم، که تو برای من عمرت را هزینه کردی ولی من توانستم آموخته هایت را آنطور که شایسته تو است به کار گیرم و باعث افتخار تو باشم ولی باز هم با لبخند مهربانت پاسخ من را می دهی و من باز هم از تو می آموزم.
معلم مهربانم دوستت دارم و عاشقانه تو را ستایش می کنم...
امین

هیچ نظری موجود نیست: