۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

عدالت...


به مناسبت گرامیداشت سالروز درگذشت آقای فریدون مشیری، شعر زیر را با عنوان عدالت، از سروده های این شاعر گرامی را برای این پست انتخاب کردم.
شاد و عاشق باشید
گفت روزي به من خداي بزرگ
نشدي از جهان من خشنود!

اين همه لطف و نعمتي كه مراست
چهره‌ات را به خنده‌اي نگشود!

اين هوا، اين شكوفه، اين خورشيد
عشق، اين گوهر جهان وجود

اين بشر، اين ستاره، اين آهو
اين شب و ماه و آسمان كبود!

اين همه ديدي و نياوردي
همچو شيطان، سري به سجده فرود!

در همه عمر جز ملامت من
گوش من از تو صحبتي نشنود!

وين زمان هم در آستانه مرگ
بي‌شكايت نمي‌كني بدرود!

گفتم: آري درست فرمودي
كه درست است هرچه حق فرمود


خوش سرايي‌ست اين جهان، ليكن
جان آزادگان در آن فرسود

جاي اين‌ها كه بر شمردي، كاش
در جهان ذره‌اي عدالت بود.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

از ظلمت رمیده خبر می‌دهد سحر ...


از ظلمت رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
از اختر شبان، رمه‌ی شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن شب را به نوش‌خند
از تیغ آب دیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق بیشه‌ی خاکسترین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غَمز و ناز و اَنجُم و از رمز و رازِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید پرده‌ی شب‌ها، شهاب‌ها
وان پرده ها دریده خبر می‌دهد سحر
آه آن پریده رنگ که بود و چه شد که زو
رنگش ز رخ پریده خبر می‌دهد سحر
چاووش‌خوان قافله‌ی روشنان، امید!
از ظلمت رمیده خبر می‌دهد سحر
اخوان ثالث

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

حسرت پرواز...!


چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم

بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم

سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم

به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم

با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم

بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم

سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم
هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

لب خاموش...


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
"هوشنگ ابتهاج"

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

زمستان است...


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نی...

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

تو آمدي ز دورها و دورها....


نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايهء سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد

نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو مي دمي و آفتاب مي شود
فروغ فرخزاد

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

به دیدارم بیا هر شب!!


شعر زیبای، به دیدارم بیا هر شب از شاعر ارزنده آقای اخوان ثالث است، که پر از احساس و لطافت است.
امیدوارم لذت ببرید؛
شاد و عاشق باشید؛
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدامانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی‌ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی

طاقت بار فراق، این همه ایامم نیست!!


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ 
طاقت بار فراق، این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی، چه حکایت باشد؟
سر مویی به غلط، در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالت، نظری بیش نبود
چون بدیدم، ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز، نخواهد بودن
بامدادت چو بدیدم، خبر شامم نیست

چشم از آن روز که بر کردم و رویت دیدم
به همین دیده سر، دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم، خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به سراپای تو ای دوست که از دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه به دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
سعدی

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


هر آن کـه جانب اهل خدا نـگـه دارد
خدایش در همـه حال از بلا نـگـه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
کـه آشـنا سخـن آشـنا نگـه دارد
دلا مـعاش چنان کن که گر بلـغزد پای
فرشتـه‌ات بـه دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسـلد پیمان
نـگاه دار سر رشـتـه تا نـگـه دارد
صـبا بر آن سر زلـف ار دل مرا بینی
ز روی لطـف بگویش که جا نـگـه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفـت
ز دسـت بنده چه خیزد خدا نگـه دارد
سر و زر و دل و جانـم فدای آن یاری
کـه حـق صحبـت مهر و وفا نگه دارد
غـبار راه راهگذارت کجاست تا حافـظ
بـه یادگار نـسیم صـبا نـگـه دارد

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

هوای حوصله ابری است!


زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
              تا رود آفتاب بشوید
                                    دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
                 در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
                                               با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
                                         در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
                                      احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
                                   یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
                              من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
                                   بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
                        بچرخانم
                                 بر حول این مدار

زیبا
 زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
                                           آغاز کن مرا

رها شو، تا به دریا برسی!


در قعر رودخانه ای بزرگ و زلال، موجوداتی کوچک زندگی می کردند. جریان رود در سکوت از روی همه ی آنان - پیر و جوان، توانگر و فقیر، خوب و بد - می گذشت. جریان به راه خود می رفت و تنها خودِ زلال خویش را می شناخت.
هر موجودی به روش خاص خودش محکم به شاخه ها و صخره های قعر رودخانه چسبیده بود. چسبیدن شیوه‌ ی معمول زندگی شان به شمار می رفت و مقاومت در برابر رودخانه چیزی بود که از هنگام تولد فرا گرفته بودند.
سرانجام یکی از موجودات گفت: «من از چسبیدن خسته شده ام. گرچه جریان آب را به چشم نمی بینم، اما اعتماد دارم که می داند به کجا می رود. خود را رها می کنم و می گذارم مرا به هر کجا می خواهد ببرد. اگر به این شیوه‌ ی زندگی ام ادامه دهم، از ملالت خواهم مرد.»
موجودات دیگر خندیدند و گفتند: «نادان! اگر رها شوی همان جریانی که بهش اعتماد داری، تو را بر صخره ها می کوبد و خرد و متلاشی ات می کند.»
اما او به آنها اعتنایی نکرد، نفس عمیقی کشید و خود را رها کرد. هر چند بی درنگ بر صخره ها کوبیده و پیکرش سائیده و کبود شد، ولی با گذشت زمان، جریان آب او را از عمق رودخانه به بالای آب هدایت کرد و کبودی هایش بهبود یافت.
در این هنگام موجودات ساکن در بخش پایین تر رود نگاهشان بر او افتاد و فریاد زدند؛ «نگاه کنید! یک معجزه! موجودی آن جاست که همانند ماست، اما پرواز می کند! بیا ما را هم نجات بده!»
موجودِ رونده در جریان گفت: «من نجات دهنده نیستم. اگر فقط جرات رفتن را به خود بدهید رودخانه از این که ما را رها کند، شادمان خواهد گشت. کار حقیقی ما همین سفر است.»
آنها بیش از پیش فریاد زدند، ولی وقتی که دوباره نگاه کردند او رفته بود و آنها را تنها بر جای گذارده بود تا در حالی که به صخره ها چسبیده اند درباره‌ی او افسانه بسازند.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است



این شعر از آقای هوشنگ ابتهاج است؛ شاعری که تازگی ها خیلی علاقمندش شده ام و شعرهایش فوق العاده زیبا هستند.
امیدوارم که لذت ببرید
"شاد و عاشق باشید"
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر غافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

شبهای طور


شعر فوق، از شاعر ارزشمند و زیبا سخن، آقای مهدی سهیلی به نام شبهای طور است. امیدوارم که از خواندنش لذت ببرید
شاد و عاشق باشید
"شبهای طور"
مستم، ولیک مستی من از شراب نیست
در جانم آتشیست، که در آفتاب نیست
در اشک عاشقان خدا، برق دیگرست
هر آب تیره را که ببینی‌، گلاب نیست
شام دعا ز جلوه معشوق روشنست
شبهای طور در گرو ماهتاب نیست
غافل مشو که دیو هوس در کمین تست
آنجا که دزد خانه کند، جای خواب نیست
یک دم بر آب رقصد و بر باد میرود
این خانه یی که ساخته یی، جز حباب نیست
رندان به صبر راه به مقصود برده اند
در شیوه‌های عشق زیرک شتاب نیست
هر بد کنشت طعم مکافات میچشد
در کوه اگر صدا فکنی‌، بی‌ جواب نیست
گو عالمی به کینه وری تیغ بر کشند
با یاد دوست در دل ما اضطراب نیست
لرزد دلم ز وحشت شام فراق یار
ورنه غمی ز دهشت روز حساب نیست
مهدی سهیلی