۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

رها شو، تا به دریا برسی!


در قعر رودخانه ای بزرگ و زلال، موجوداتی کوچک زندگی می کردند. جریان رود در سکوت از روی همه ی آنان - پیر و جوان، توانگر و فقیر، خوب و بد - می گذشت. جریان به راه خود می رفت و تنها خودِ زلال خویش را می شناخت.
هر موجودی به روش خاص خودش محکم به شاخه ها و صخره های قعر رودخانه چسبیده بود. چسبیدن شیوه‌ ی معمول زندگی شان به شمار می رفت و مقاومت در برابر رودخانه چیزی بود که از هنگام تولد فرا گرفته بودند.
سرانجام یکی از موجودات گفت: «من از چسبیدن خسته شده ام. گرچه جریان آب را به چشم نمی بینم، اما اعتماد دارم که می داند به کجا می رود. خود را رها می کنم و می گذارم مرا به هر کجا می خواهد ببرد. اگر به این شیوه‌ ی زندگی ام ادامه دهم، از ملالت خواهم مرد.»
موجودات دیگر خندیدند و گفتند: «نادان! اگر رها شوی همان جریانی که بهش اعتماد داری، تو را بر صخره ها می کوبد و خرد و متلاشی ات می کند.»
اما او به آنها اعتنایی نکرد، نفس عمیقی کشید و خود را رها کرد. هر چند بی درنگ بر صخره ها کوبیده و پیکرش سائیده و کبود شد، ولی با گذشت زمان، جریان آب او را از عمق رودخانه به بالای آب هدایت کرد و کبودی هایش بهبود یافت.
در این هنگام موجودات ساکن در بخش پایین تر رود نگاهشان بر او افتاد و فریاد زدند؛ «نگاه کنید! یک معجزه! موجودی آن جاست که همانند ماست، اما پرواز می کند! بیا ما را هم نجات بده!»
موجودِ رونده در جریان گفت: «من نجات دهنده نیستم. اگر فقط جرات رفتن را به خود بدهید رودخانه از این که ما را رها کند، شادمان خواهد گشت. کار حقیقی ما همین سفر است.»
آنها بیش از پیش فریاد زدند، ولی وقتی که دوباره نگاه کردند او رفته بود و آنها را تنها بر جای گذارده بود تا در حالی که به صخره ها چسبیده اند درباره‌ی او افسانه بسازند.

هیچ نظری موجود نیست: